منم می خوام ، می خوام داد بزنم بلکه صدام به یه جایی برسه
منم میخوام دیده بشم جذاب باشم یکی باشه
هه حتی نوشتن این چیزا اینجا داره خردم میکنه، شاید دیره شاید عشق یه چیز بچگونس، شاید برا ۲۰ ساله هاس
شاید برا این حرفا دیگه بزرگ شدم اما من دلم خیلی چیزا میخواد که به موقعش نداشته مشون هنوزم ندارمشون
واقعا گاهی نمیتونم تشخیص بدم که چیزی که میخوام چیزیه که واقعا میخوام یا فقط چون میترسم چیز دیگهای رو بخوام اون رو میخوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سختتره این رو میخوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو میخوام یا چی.
دوست ندارم اینو.
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برههی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. میخوام یا نمیخوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
میخوام یه مشت بزنم تو صورتم.
Here
چشم هام پوشونده شدند
باخون پوشونده شدند
بهم بگو چرا
دروغ نمی گم
یه باد سرد می وزه
حس میکنم چشم ها رو منه
تمام دردی که در رگ هام در جریانه
دستان گره خورده من بی حال می شن
همه به من سنگ پرتاپ میکنن
اما من نمی تونم فرار کنم
این اصلا بامزه نیست
این برای کیه؟
لطفا یکی به من بگه
حالا در این مسر سوزان روی اتش
لطفا من نمی خوام فریاد بزنم
(چشمان شیطان می اید، چشم ها بازه،چشم ها بازه)
لطفا نمی خوام فریاد بزنم
(فریاد بزن ، فریاد بزن ،فریاد بزن)
در
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی.
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ن
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا میخوام بگم
بی تو میمیرم ..
میخوام بگم تو دنیای منی ..
میخوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
میخوام بگم دوستت دارم فقط به خاطر خودت !!
میخوام بگم شدی لیلی عشقم …
میخوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
میخوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!
میخوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم …
میخوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
میخوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می
با عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات در این شب و روزهای عزیز؛
می خوام یه راهنمایی بگیرم از شما دوستان؛
من پسری 35 ساله مجرد و کارمند هستم، مشکلی که برای من پیش اومده اینه که دختری رو که می خوام و همیشه تو افکارم هست دیگه پیدا نمی کنم از طرفی هم دیگه خسته شدم می خوام قید ازدواج رو کلا بزنم.
واقعا موندم چیکار کنم، از یه طرف مادرم خیلی حساس شدن و هر روز اصرار می کنند برای ازدواج و از یه طرف اونی که می خوام پیدا نمی کنم، تو 2 راهی گیر کردم نمی خوام
می خوام بگم لعنت به هر چی سرما خوردگیه، ولی یادم میاد که آدما چقدر مشکلاتشون بزرگ تر از یه سرماخوردگی و گلودرده!
می خوام بگم لعنت به مشکلا، ولی می بینم عامل اصلی همه ی مشکلات خودمونیم!
می خوام بگم اصلا لعنت به خودمون، ولی خدا پیش دستی می کنه و میگه "ولی شما ها برای منید؛ چه خوب و چه بد"
ادامه مطلب
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم میگفتم بهت. دلم میخواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر میشه
بعد از این همه وقت بی خبری
بعد از این همه وقت بی اعتنایی
بعد از این همه وقت حواس پرتی
بعد از این همه اظهار علاقههای یک طرفه
امروز صبح گفت: نمیخوام باهات حرف بزنم، حداقل برای یک هفته!
اونوقت یهو دیدم که نمیتونم، بهش پیام دادم: میشه امروز ببینمت؟ بهت احتیاج دارم.
+ همچنان در دو راهی ِ عروسی رو برم؟ نرم؟
اِدی: من می خوام برم پیش خواهرم، اونجا یه شیرینی فروشی بزنم. برای روز تولدت یه کیک بزرگ می فرستم.
جک: من از کیک تولد بدم میاد.
اِدی: چی؟ بدت میاد؟ چرا؟
جک: می دونی ، اینایی که میگی ، به روحیه ات نمی خوره. تو دوباره میری سراغ دزدی چون تو یه دزدی.
اِدی: آدما عوض می شن جک
جک: روز ها عوض میشن، ماه ها عوض میشن ، فصل ها عوض میشن، ولی آدما هرگز عوض نمیشن.
ادی: چرا عوض می شن، خود تو هم عوض میشی. می دونی می خوام رو کیک تولدت چی بنویسم ؟ جک موزلی. هه آره برات می فر
یکی از خصلت های بنیامین ناز کردن و لوس بودنش هست اونم بخاطر اینکه
بچه آخر خانوادشونه، پیش پدر و مادرش خودشو لوس کرده گفته تو این شرایط نمی خوام برم ایران و می خوام با چنور بهم بزنم(اینا همش الکی گفته فقط خواسته واکنششون رو بسنجه)
اونا هم دعواش کردن گفتن زر نزن ، برو ایران با عروسمان برگرد (دقیقا تم حرف زدنشون عین منه برای همین بنیامین همیشه میگه تو چرا عین اینا صحبت می کنی خخخخخ)
بنده های خدا نمیدونن ترامپ چ سنگ بزرگی پای ما گذاشته و همینجوری
می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی
امشب از اون شب هاس که دست و دلم به کاری نمی ره.
فقط می خوام با یه نفر حرف بزنم ولی اونی که باید،نیست...
با این که پروژه ی کاری رو باید تا چند روز دیگه تحویل بدم پنجره ها رو یکی یکی می بندم و کامپیوتر رو خاموش می کنم.
و از سر ناچاری به " سال بلوا " و عباس معروفی پناهنده می شم... اینم نوعی مخدره شاید...
آدم کمحرفی هستم. دوست ندارم حرف بزنم و سعی میکنم مشکلاتمو خودم رفع کنم. چندین بار مسائلمو اینجا نوشتم تا کمتر اذیت بشم و راحت بشن. امشب ولی میخوام یکم بنویسم. مهم نیست که چه اتقاقی بیفته یا چه بازخوردی( البته بازخوردی نداره!) بهم بده.
.
.
.
بازم نشد بنویسم=(
Sirvan Khosravi - Emrooz Mikham Behet Begam Live
دانلود ویدئو با کیفیت 1080
دانلود ویدئو با کیفیت 720
دانلود ویدئو با کیفیت 480
دانلود موزیک با کیفیت 320
متن آهنگ امروز میخوام بهت بگم سیروان خسروی
اگه هنوز به یاد تو ، چشمامو رو هم می ذارم
اگه تو حسرتت هنوز ، هزار و یک غصه دارم
اگه شب ها به عشق تو ، پلک روی پلک نمی ذارم
می خوام تو اینو بدونی ، من راه برگشت ندارم
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات
امروز می خوام بهت بگم ، کس
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
خدایی با خودم چی فکر میکنم که میام اینجا یه مشت شر و ور تحویلتون میدم؟
هر وقت آرشیوم رو میخونم با دو دست میزنم بر سر که بابا تو چه موجودی هستی آخه؟؟ اون لحظه با خودت چی فکر کردی که اینارو نوشتی و تازه منتشرشون هم کردی؟
ای بابا دیگه.
کاش هر وقت میخوام اون دکمهی انتشار رو بزنم، به اذن الهی سنگ شم.
* میدونی ... فرق من با آدمهای معمولی همینه
... من نمیتونم وقتی به مرز فروپاشی میرسم گوشی تلفن رو بردارم و به
کسایی که میخوام زنگ بزنم ... که شاید تسکین بیابم ... اینم از مدل زندگی
رقتبار منه که ازش غصهام میشینه ... و گرنه دیگران که تقصیری ندارند
... جور درماندگی من رو فقط خودم باید بکشم ...
* کاش بخوابم و در خواب، دستی تا صبح محکم بغلم کند ...
می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولی
دیشب از سر دلتنگی بهش گفتم می خوام باهاش حرف بزنم ولی یادم رفت. با این که دیشب هم بهم پیام داده بود باز یادم نیومد که خودم خواسته بودم باهاش حرف بزنم و جوابش رو ندادم!
نگرانم بود یا هرچی، صبح که به زحمت از اون خواب بد، -خوابی که توش زدم تو صورت بهترین دوستم - بیدار شدم، دیدم روی صفحه ی گوشیم +99 تا میس کال و مسج دارم ازش... یک کم نگران کننده بود، نبود؟
توی آخرین مسجش نوشته بود: مگه نگفتی می خوای باهام حرف بزنی؟ من کل شب منتظرت بودم و هنوز هم منتظرم، ب
تجربهی عجیبی رو دارم زندگی میکنم. نه میتونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که میخوام قدم بردارم! نه میتونم غلت بزنم و نه میتونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چالههای توی خیابون رو میفهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
یک. همه کتابهایی که میخوام رو بخونم.
دو. کاندید ریاست جمهوری بشم. =))
سه. یه روزی بالاخره از خودم مطمئن بشم، به خودم نگاه کنم و بگم که آهان، تو رسیدی، تو تونستی! دیگه لازم نیست جوش بزنی، لازم نیست استرس داشته باشی! (بعید میدونم بشه... اصلا کسی هست که همچین روزی رو تو زندگیش ببینه؟ اگه هست که خوش به حالش...)
چهار. یه کتابفروشی بزنم.
پنج. یه دختر نوجوون از پرورشگاه بیارم. و اگر تا اون موقع آدم شده بودم و رابطهم با بچههای بالای سه سال و زیر
یه وقتایی هم ارزو میکنم مرد عنکبوتی می بودم ، نه به خاطر اینکه جون ادمارو نجات بدم و نه به خاطر اینکه با تار هام از کل شهر اویزون بشمفقط و فقط واسه اینکه بعضی موقع که نشستم و میخوام چیزیو بردارم تار بزنم بهش بکشمش نه اینکه پاشم برم بیارمش
امروز یه روز خیلی خوبیه.
می خوام استارت چند تا کار خوب رو از امروز بزنم.
برنامه ریزی و تلاش توی زندگی خیلی مهمه.
ماه رمضان مبارک هم کم کم داره از راه میرسه.
واقعا ماه خوبیه و حس می کنم یه رفرش اساسی توی اعمال ما ایجاد می کنه.
مخصوصا تلاوت قرآن، که چند وقتیه فراموشش کردم...
_______________________________________________
سه تا لیوان کافی میکس خوردم...
(در عرض یک ساعت)
سالی که گذشت از پرتجربهتربن سالهای عمرم بود تا به الان، سالی که در ابتداش حتی قسم میخوردم به اعتبار و اعتماد آدمهاش که الان بسی پشیمانم، سالی که میگفتم بدون فلان جا یا فلان فرد یا فلان دوست و فلان فامیل دنیا سخت میشه و من زندگی بدون اینا رو نمیخوام الان به جایی رسیدم یا مرا به جایی رساندند که از کارهای کرده و نکردهام پشیمان شدهام! گاهی میخواهم فریاد بزنم که مگر خودت شاهد نبودی چه بر سرم آمد و یا آوردی پس این همه اصرار برای ماندنم ب
داشت برام تفاوت بین راتلج و کاپلستون رو توضیح میداد و این که کدوماش رو باید بیاره برام پایین. من میدونستم که راتلج میخوام - اما راتلج توی دهنم نمیچرخید زبونم گرفته بود. پس همین جوری در حالی که زور میزدم حرف بزنم وسط ماجرا موندم. و کتابدار هم نمیدونست چی کار بکنه.
خب، من خوب میدونم اون مادرجندههای بالای بالا تاریخ فلسفه راتلجان، و اون یکی مادرجندههای طبقه پایین تاریخ فلسفه کاپلستون - وقتی زبونم میگیره عصبی میشم. راه افتاد
احساس میکنم یک چیزی توی خونم پایین رفته. یک چیزی که دیوارها مانع ورودش شدن. شاید خورشید. دلم میخواد به حال خوبی که میاد سراغم و نوسانیه چسب بزنم. دلم میخواد برنامه ای که ریختم رو ببرم جلو و کمی کارهای مورد علاقمو بیشتر کنم و ویتامین حال خوب به خودم تزریق کنم. دلم میخواد متعادل باشم. بله از خدا اینو میخوام.
اینم بد دردیه که آدم دیگه هیچ جا دست و دلش به نوشتن نره ...اینکه کلمات رو دریغ کنی ... دیگه دلت نخواد احساس واقعیت رو هیشکی بدونه ... مخفی کنی درون خودت ... گاهی باید مچاله شد یه گوشه ... کتاب خوند ... یا فیلم دید ... یا ساعتها خوابید ... یا سرگرم کار شد ... آنقدر که یادت بره که می تونی چیزی بنویسی یا حرفی بزنی ...
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است ...
بسم الله الرحمن الرحیممدتی ست که سرطان سینه پیچک شده و از تنش بالا رفته اما درد و دارو و ...می گوید: "حالم خوش نیست و نایی در بدنم نمونده ولی نمی خوام غر و ناله کنم. می خوام از این دروازه استفاده کنم برای پل زدن به خدا"و الی الله ترجع الامور ...*منزوی
"واقعیت مثل یک کیسه میمونه...
خالی که باشه سرپا وا نمیایسته.
برای اینکه سرپا نگهش داری،
اول باید تمام دلایل و احساساتی رو که باعث موجودیتش شدهاند بریزی توش.
هر کدوم از ما یه دنیا چیز تو وجودمون داریم.
لوئیجی پیراندلو"
اوه هرروز دارم فکر می کنم در شرف یه تحول بزرگم و خب هیچ اتفاقی نمیفته... فکر کنم این روند تحول تا آخر عمرم ادامه داشته باشه :) کل روز مثل یه جسد بودم که هر از گاهی تکون می خورد. نمی دونم با این حجم از تنبلی و بی حالی و بی انگیزگی چ
میخوام یه خلاصه کلی از تمام درس های مهم لیسانس تهیه کنم.
می خوام برنامه بزارم نرم افزارهای مهم رشتم رو حرفه ای بشم.
می خوام آزمون نظام مهندسی رو تا دو سال دیگه قوی بشم.
زبان انگلیسی رو هدفمند مرور میکنم و بعد ادامه می دم. یه ایده ناب دارم تا با یه روش نوین یه موسسه زبان عالی بزنم. باید تحقیق کنم ببینم چه جوری میشه موسسه تاسیس کرد. شاید مجبور بشم مدرک ارشد زبان انگلیسی هم بگیرم.
اینا ایده های زندگیم باسه چند سال دیگست.
+ سعی میکنم ناراحت نباشم.
++ ام
دچارم به ملال و چیزیرو میخوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. میدونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. میدونم همهی این فکرها عبثه. میدونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا میخوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه میخوام و الا چیزی چنان خواستنی هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
یه جوری شدم انگار میخوام همه کار بکنم ولی همزمان نمیخوام هیچکار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
هر سری میخوام راجع به کتر م. حرف بزنم و از لفظ «دکتر» خالی استفاده میکنم و مثلا میگم «دکتر گفت فلان» حس منشی بودن بهم دست میده. البته همچین بیربط هم نیست. از اونجایی که میزم دقیقا کنار دره و هر کی وارد میشه اول از همه منو میبینه، هر روز به طور متوسط به ۱۵ نفر اعلام میکنم که «دکتر نیست» یا «دکتر نیم ساعت دیگه میاد» یا «دکتر اومدن یه سر زدن و رفتن» یا «نمیدونم دکتر کی میان» و ... میخوام برم بگم حداقل یه حقوق منشیگری و دربانی به من بده:|
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
چند روزه در بیقرار ترین حالت خودمم. همچین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار میکنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس میکنه. سعی میکنه بیهوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همهی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر میکنه...
همه ازم انتظار دارن قوی باشم...
همه حرفهای قشنگی بهم میزنن...
ولی سخته... من از عهدهی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...
فقط میخوام دختری باشم که با آرامش میشینه رو تختش،
دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.
اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.
امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.
حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه
هاهاها
چه جکی شدم من
آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا
پسر این زنه خانوم آ جدا از یک عالمه کارایی که دیشب داده بود امروزم کلی مشق خارج از کتاب اضافه کرده و بچه ها بهش گفتن که خانوم ما که مسافرتیم وسیله نداریم چی و میدونید چه جواب داده دقیقا اینو گفته
''مشکل خودتان است لابد برایتان مهم نبوده''
واقعا اینقدر نفهمه؟
اوف اوف اوف ببین من معتقدم آدم به هیچ وجه نباید آرزوی مرگ حتی برای دشمنش کنه ولی با تک تک سلولای بدنم می خوام براش یه مرگ دردناک آرزو کنم و خودم در حالی که شاهد زجر کشیدنشم بهش لبخند بزنم ل
مى خوام بکشمتون ...
اماده اید؟
حالا برید پایین
خیلى. زیباست. .
من مى خوام گریه کنم.. ..T_T
خب مردین؟ (دور از جونتون)
حالا باهام بحرفینننننننن
^_^
اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.
یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :
مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!
حرف ها دارم،ایا بزن
هزاربار بهش گفتهبودم که از بیماراش عکس نگیره و هیچکدوم از این هزاربار هم اثربخش نبود. امروز بعد از اینکه به صدای ریهم به بهانهی اینکه مدتیست به صدای ریهی سالم گوشنکرده، گوش کرد؛ عکسی از یک بیمار رو نشون دادم. یک پسر [ برای بهکاربردن کلمهی «مرد» مرددم.] سیساله که بیمار ایبی بود. بهش نمیخورد سیسالهش باشه. نمیخوام از شرایط پوستش و زخمهاش حرف بزنم. گقت پدرش اجازه نمیده بهش دستبزنن و از پانسمان مخصوص براش اس
دیره ولی باید یاد بگیریم وقتایی که باید حرف بزنم، بزنم......مات شدن هیچ وقت بهترین گزینه نیست....تو هیج کجای زندگیم حرف نزدنم برام خوبی یا شانس نیاورده برعکس همیشه مساوی بوده با بدی وبدشانسی مطلق اما هیچ وقت باعث نشده بوده نسبت بهش اونقدری که امروز بدم اومد بدم بیاد میدونم که خیلی زود نمیتونم بهش برسم اما از الان شروع میکنم... حرف بزنم وقتایی که باید....
میخوام برم باهاش حرف بزنم و از رازهایی ک هیشکی ازش خبر نداره بهش بگم...شنبه بعد اون حرفی که زد حس کردم داره بهم میگه انقدر دور نشو ازم... امروز تو خیابون از بیکاری داشتم به حرفایی ک ممکنه بهش بزنم فکر میکردم...بغض خفه ام کرد..و باریدم..برای سومین بار توی خیابون نفس کم آوردم...باید حرف بزنم...باید برطرف شه این همه سوء تفاهم...باید تموم شه این همه سردی...هعییی
نوشتم تا فردا ک از خواب بیدار شدم یادم باشه که دیشب چه برنامه ای براش داشتم...
من خیلی کم می رم دهات اما وقتی می رم همه ذوق می کنن :))قشنگ حس می کنی رو فرش قرمز راه میری..واضح تر بخوام بگم در حالی که همه دارن نگاهت می کنن، رو پهن و پشگل ها که راه میری انگار در هالیوود و در حضور خیل عکاسان روی فرش قرمز قدم میزنی :))بچه ها هم خیلی باحالن مخصوصا وقتی بهشون میگی چقدر خوشگل شدی و لباسای خوشگلی داری.وقتی موهاشونو میبافی.( نوه خاله ام یه دختر خیلی خوشگلیه..موهای بور و لختی داره..یه بار موهاشو بافتم مامانش گفت تا یک هفته بازش نکرده و
خب سلام دوستان امروز می خوام یه موضوع مهمی رو براتون مطرح کنم در مورد اینکه چرا اصلن ما به مشاور نیاز داریم ؟چرا برم مشاور ؟ چرا هزینه اضافی کنم ؟ اون وقتی که صرف مشاور رفتن میکنم ۴ تا تست بزنم بهتر نیست ؟! اصلا چه نیازی هست مگه مشاور چیکار میکنه ؟؟این سوالایی که هممون تو دوران تحصیلمون باهاش مواجه شدیم اما واقعا آیا ما نیاز به مشاور داریم ؟
ادامه مطلب
دارم فکر میکنم الان با چه رویی اومدم اینجا و میخوام بنویسم یا حتی چرا دوباره میخوام بنویسم و بهتر نیست مثل این مدت که نبودم و اتمسفر از نوشتههای چرت من منزه بود، صفحه رو ببندم و برم دینیمو بخونم و به مدیر مدرسه فحش بدم و به مامان بگم لطفاً لباسای آریسا رو ببره اون یکی اتاق و انقدر کشوهای منو اشغال نکنه زیرا که همهٔ وسیلهها و جایزههای چرتی که مدرسه داده قریب به یک ماهه رو میز پخش و پلان (الان فهمیدین من شاگرد اول شدم یا بیشتر توضیح
خیلی خب می خوام غر بزنم.
الان سر کلاس زیستم.
دوتا کلاس قبلیو ضبط کردم البته یکیشو باید یکی بهم میداد که حالا نمی تونه بفرسته!هنوز وارد دفتر نکردم پس تکلیفو ننوشتم پس نقص خوردم.
صبح داشتم یه خواب مسخره می دیدم که مامان بیدارم کرد گفت کلاس داری!بعد به صورت خودجوش کرکره اتاقو داد بالا بالشتمو جمع کرد و برقو روشن.خب من اگه نخوام باید کیو ببینم؟!
الان هیچی از کلاس نمی فهمم.هیچی.همه هم ماشالا شدن علامه زیست و هی نظر میدن.اینم دارم ضبط می کنم.
بابا هم ن
یه مدت بود که عادت کرده بودم به نزدن.
یعنی تاثیر قرص های ضد افسردگی بود.
البته در خودم این توانایی رو می بینم که نزنم یا خیلی کم بزنم.
حالا بازم می خوام امتحان کنم.
دیروز رحمان میگه من ده روزه نزدم. کاری بکنم تحریک نشم.
گفتم خودت خودت رو تحریک نکنی، تحریک خودش میاد سراغت
و خوب الان 24 ساعت هست که نزدم.
آقا تا حالا شده تویه مکانی یا شرایطی قرار بگیری که باورت نشه
الان من دقیقا همین حال را دارم
اومدم خونه ای پدرم ،اومدم حرم امام رضا ... وای انگار گیجم .. من کجا اینجا کجا .... من اصلا تا هفته پیش فکرشا نمی کردم اینجا باشم
خوب حالا چی بهشون بگم ...
نشستم رو به رو حرم ... می خوام حرف بزنم ... یکی تو دلم میگه بگوو دیگه
بگو چی می خوای.... مگه منتظر این شرایط نبودی
احساس می کردم تو آغوش پدرم هستم و تموم درد ها و ناراحتیام رفته
تمام وجود شده بود شکر شکر ش
سلام این یه پست موقت که ازتون راهنمایی می خوام
من میخوام یه mp3 player خوب بخرم مشخصاتی که ازش می خوام اینکه صفحه نمایش داشته باشه،شارژ رو به مدت بالایی نگه داری کنه و کیفیت صدا ی متوسط به بالایی داشته باشه و قیمت اون برای من خیلی مهمه قیمتش از ۱۰۰ هزار تومن پایین تر باشه.
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونههام نشسته و پام ُ سنگین میکنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان میگن خلاف نظر اون غول روی کولتون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود.
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان میگشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحهی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایبش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیدهبودم، گریه میکرد و میگفت سرطانش برگشته، امسال دیدم که یکسال گذشته ا
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ...
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند.
تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.»
مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.»
شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟»
مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.»
شتره
من از اون به یه دلیل خاص ، خوشم نمی یاد و نمی خواامم هم چشم به چشم بشیم و حتی بعیدم نیست که اون سمت من بیاد من اصن رامو کج کنم ، با این حال آیا باید به عروسیش برم؟ در نقش یه راننده آره اما نمی خوام. من خصومت و کینه ازش ندارم و بارها هم گفتم اصن خوشبخت بشه اما من نمی خوام ببینمش یا اصن تو جشن عروسیش برم. قبلا هم بلاک اند ریپورتش کردم.تکلیف چیه؟ شاید خانواده رو برسونموشون و برگردم خونه و دوباره برگردم دنبالشون هر چند فاصله مسیر خونه تا تالار حدود
این روزها خیلی افکار و حرف ها توی ذهنم می چرخه،حالا که بعد از سی و چند روز فشار امتحانات فرصتی برای نفس کشیدن پیدا کردم می خوام درباره اونچه توی ذهنم می گذره بنویسم تا از این حالت گمراهی در بیام،خیلی حرف دارم که بزنم یک قسمتیش رو می خواستم همین چند روز پیش بنویسم ولی صدای خرناسه هم اتاقیم اصلا نمی گذاشت تمرکز داشته باشم البته دلیل اصلی عدم تمرکزم فشار و استرس امتحانات بود!!!
ادامه مطلب
حدود 2 ساعت دربارهی این حرف زده بودیم که «تو با من حرف نمیزنی و بهم اهمیت نمیدی! فقط دنبال لاس زدنی و من این مدل رابطه رو نمیخوام!» گفته بودم که بالاخره بعد از 4 سال تنها شدیم؛ بعد از 20 ثانیه روی تخت بودن از من خواست که تاپم را دربیاورم! واقعا اگر جای او بودم در خیابان پشت بوتهها قایم میشدم، نه اینکه لبخند بزنم و به نشانهی سلام سرم را تکان بدهم! البته ماجرا به همینجا ختم نمیشود و بعد از عوض کردن عکس پروفایلم در تلگرم، دوباره پیام د
تصویر از: موزیک ویدئو The Human Race - اثر Three Days Grace
قاف به من میگفت: «مشکل تو اینه که خیلی گاردهای سفت و محکمی داری. مشکل تو اینه که از خودت حرف نمیزنی. ولی الان که اسنیف کردی، انگار که گاردهات فرو ریخته.»
این مشکل گارد داشتن من و حرف نزدن از گذشتهام، حرف نزدن از این که چی هستم مسئله بزرگی داره میشه برام. به این صورت که امیرحسین هم بهم گفت، گفت که "تو مدام فکر میکنی تحت نظری. احساس میکنی که همیشه بقیه دارن تو رو میبینن.." حالا نه دقیقا به این ص
منبع
چند روز پیش که روز جمعه ای تو اتوبان های خلوت روز جمعه داشتم رانندگی می کردم یهو به خودم اومدم دیدم چند وقت پیش که تا خرخره کار ریخته بودم سر ِ خودم ( و اتفاقا هنوزم اون دوران جز دوران سخت ؛ اما لذت بخش زندگیم محسوب می شه ) یکی از دلخوشی های روز ِ تعطیلم که تو خونه نبودم همین رانندگی تو خیابونای خلوت روز ِ جمعه بود . همین که صبح زود از خواب بیدار شم بزنم بیرون و تو اتوبانِ بدون ترافیک گاز بدم و سبقت بگیرم و برم ...
یعنی می خوام بگم آدم یادش می
خب، بیست سال زمان خیلی زیادیه، مخصوصا برای منی که هنوز حتی بیست سال زندگی نکردهم! =))
تا بیست سال دیگه، من همسن الان مامان خواهم بود.
پس قاعدتا ازدواج کردهم. از پرورشگاه بچه آوردهم.
قلههای مدارج علمی رو یکی پس از دیگری فتح کردهم. :دی
اگر خدا بخواد، یه کتابفروشی باز کردهم.
امیدوارم دستکم یه زبان دیگه یاد گرفته باشم تا اون موقع!
واقعا چیز دیگهای به ذهنم نمیرسه، من حتی نمیدونم بیست سال زندگی کردن چه حسی داره. =)))))
بعدانوشت: به
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.کس
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه
عه لعنت به تو دنیا
دیشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم
هر چند خیلی وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی دیشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خیلی وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خیلی وقته می خوام
خلاصه رمان چیزهایی هم هست
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون
گر گناهی می کنی در شب آدینه کن
تا که از صدر نشینان جهنم باشی
این بیت رو از دوست پسر یکی از دوستام یاد گرفتم. این روزها خیلی برام مصداق پیدا می کنه و خیلی بهش فکر می کنم. واقعا راست میگه ها! آدم خطا هم می خواد بکنه درست خطا کنه! والا دیگه. اصلا خیال نکنید می خوام بحث اخلاقی کنم و مثل همیشه ادب و اخلاق رو ترویج بدم ها. ابدا! امروز می خوام اتفاقا از بی اخلاقی براتون بگم. و ازتون خواهش کنم اگر بی اخلاقی هم می کنید، حرفه ای بی اخلاقی کنید. مثال زدنش فعلا ب
و این آخرین فرصت برای رویا دیدن است ... چقدر دوست دارم امشب در آغوش رویاها گم شوم ... و به بیکرانه دریاها سفر کنم و روی ابرها قدم بزنم ... ماه را بغل کنم و عطر مهتاب را نفس بکشم ... به پروانه ها زل بزنم و از روی رنگین کمان سر بخورم ... و آنگاه به چشمک ستاره ها زل بزنم ... در اقیانوس عشق غوطه ور شوم و تمام احساسات وجودم به جز دوست داشتن را دور بریزم ... و هیچ عضوی به جز چشم برای زل زدن نداشته باشم ... در خلا عشق بمانم و هیچ چیز لمس نکنم ... چه رویاهای قشنگی هستند
فراستی گفته اسکورسیزی حتی یه فیلم خوب نداره.فراستی شاید شاتر آیلند رو ندیده...باری اولی که شاتر آیلند رو دیدم، بعدش جوری حالم بد بود که یادم نمیره. دیدم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که بخوابم. شاید مغزم ریست شه! البته دوستام که دیده بودن، همچین حسی نداشتن. شاید برمیگرده به نقطهضعفهایی که توی ناخودآگاهم دارم و به روم نمیارم. ولی این فیلم به روم اورد...نمیخوام زیاد از حسی که داشتم حرف بزنم. چون اسپویل میکنه تا حد زیادی.ولی فیلم خوشس
وقتهایی که میگن تو و داداشت شبیه همین، میخوام یه آتش گنده درست کنم، و قدمرو، آروم، تنها و با سری پایین از شرمندگی برم وسطش، چهارزانو بشینم و منتظر بشم کامل بسوزم تا دیگه اثری ازم توی این دنیا نَمونه! یعنی میخوام بگم اینقدر از خودم بدم میاد توی این شرایط، حتی اگر این حرفشون در جهت یک تعریف ازم بوده باشه!
پ.ن: به طبیعت هم فکر کردم، قبل از این که برم یک روبات آتشنشان با سنسوری، چیزی میسازم که آتش رو خاموش کنه. مزاحم آتشنشانهای
سلام وقت بخیر
من ادمین هستم :)
ارشد خوندم و می خوام برای مقطع دکتری مهاجرت تحصیلی داشته باشم
گزینه اصلیم آمریکاست و در مرحله بعد کانادا و اروپا (اولویت آلمان)
می خوام برنامه ریزی کنم و طبق برنامه پیش برم و این برنامه رو باهاتون به اشتراک بذارم
سعی می کنم حداقل هفته ای 3 پست داخل وبلاگ قرار بدم
خوشحال میشم منو همراهی کنید : )
پس منتظر مطالب بعدی باشید
الان ساعت 4 صبح هستش پس صبحتون بخیر : )
و خدا دلتنگ بود باران را آفرید...
میخوام یه پست با مضمون بارون قشنگی که داره میاد بنویسم و بگم:
ببار بارونو
دلم داغونو
نمیخوام عشقه
بدونه اونو و...
ولی خب واقعا تو فاز دپ نیستم و اصلا هیچ حس شکست عشقی یا از دست دادن کسی یا نرسیدن به کسی و ... ندارم!
م همه جا بلاکم کرده. باورم نمیشه، غمگینم، دلم میخواد باهاش حرف بزنم، با یکی حرف بزنم
پووووف حوصلهام از زنده بودن سر رفته
خیلی نامرده... بعد اونهمه رابطه... چیکار دارم خب؟ یه لایک تو اینستا ... چرا اینجور نامرد آخه؟
همشون همینن، تهش بلاکت میکنن و تمام .
از صبح تا حالا از این خونه بقلی بوی قرمه سبزی میاد.
از اون قرمه سبزی ها که مادربزرگم می پخت.
مادربزرگ خدا بیامرزم خیلی مارو دوست نداشت و بیشتر دخترهاشو دعوت می کرد خونش، بنابراین تقریبا سالی یک بار می تونستیم از این قرمه سبزی ها توی خونش بخوریم.
و آخرین باری که خودش برای ما غذا پخت، به بیش از ده سال پیش برمی گرده، ولی آنقدر خوشمزه می پخت که هنوز مزه و بوش توی ذهنم مونده.
+ می خوام برم در خونه همسایه رو بزنم و بگم آقا لطفا یه بشقاب خورشت هم به من بد
به نام خدا
خواستم حاجتم رو بهش بگم خجالت کشیدم. البته خودش که میدونه. یعنی همیشه همین طوری میشه. تا میام برسم به اون حالی که حرفم رو بهش بزنم و ازش چیزی بخوام خجالت میکشم! به خودم میگم: "بعد چند صباحی پیدات شده که بشینی جلوش و خواستههات رو ردیف کنی و بگی اینا رو میخوای؟ درسته که خودش میدونه چی میخوای! ولی یادت رفته این کارت شبیه معامله است؟ اصلا تو چه جوری روت میشه چیزی بخوای؟" تا میام خودم رو قانع کنم که خب پس از کی بخوام؟ میگم: "تا اینجا
تشخیص نمیدم که داشتن مسخره ام میکردن یا نه.
فقط دلم میخواد بشینم وصیت نامه ام رو بنویسم و یه برچسب خوشگل بزنم تهش و چشمام رو ببندم و لبخند بزنم و همین.
چرا نمیشه همه اش؟ این دنیا دریای خونه. نمیتونم بیشتر از این توش بمونم، چرا درک نمیکنن؟ چرا تموم نمیشه؟
نشونههای راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون میشم و فکر میکنم بیخیالش بشم اما هربار که میخوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار میگیره که تو مسیر نگهم میداره.پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بیخیال این ریسک میشدم و میخواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آیندهای که من برای خودم تصور میکنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت میگفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو میکرد
امشب بالاخره نامه رو شروع کردم.
براش نوشتم که حس ورتر رو دارم. هرچند که لوته ای رو از دست ندادم.
+ عزیزدلم
برایت خوانده بودم "بنشین رفیق تا که کمی درد دل کنیم/اندازه ی تو هیچکس مهربان نبود/اینجا تمام حنجره ها لاف می زنند/ هرگز کسی هرآنچه که می گفت آن نبود"
یادمه پارسال وقتی نشسته بودیم توی زیرگذر میدون ولیعصر براش خوندم.
حالا میخوام حرف بزنم. می خوام بگم این چهارماه چی بهم گذشت که سکوت کردم و دوباره از همه دورتر شدم.
از اینکه آرشیوم این همه پراکندهست بدم میاد، ولی از اینکه نمیتونم همه چی رو برای خودم نگه دارم و دلم میخواد مثلا اینجا بنویسمش، بیشتر بدم میاد. یه اکانت پرایوت دارم توی توییتر و اونجا فقط فحش میدم، انگار که بقیه جاها فحش دادن بیادبیه و فقط تو اون اکانت آزاده. یه کانال پرایوت توی تلگرام دارم که به نظر خودم چیزهای زیبا رو فقط اونجا مینویسم؛ با لحنی متشخص و رعایت علایم نگارشی و .. یه وبلاگ پرایوت هم دارم که داستانهای بلند زندگ
حال دلم همونجوره که میخواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمیتونه چیزی که میخوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی میخوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح میدهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
یکی دو هفته ای هست خواب شب پسرم مجدد بهم ریخته و من خیلی شبها ازین قضیه کلافه و متأسفانه عصبانی میشدم که نتیجه اون گاها رفتار مناسب و بدون صبر هست. توی این مدت خودم هم خیلی روحیه و جسم قوی ای نداشتم و در نتیجه به بهترین نحو نتونستم عمل کنم. امشب رفتم مطالعه ای بکنم تا ببینم اوضاع از چه قراره و اگر می تونم توی این روند بهبودی بدم و رفتار درستی داشته باشم.
زمانی که مطالعه کردم دیدم همونطور که حدس زده بودم، بهم خوردن خواب یکی از ویژگی های ا
پیش نوشت: این متن پیشنویسی از چیزیه که قراره به امید خدا به شکل گستردهای منتشر بشه
-------------------------
من تحلیلگر سیاسی نیستم! جامعهشناس و فعال حقوق بشر هم نیستم! من دانشجوی روانشناسیای هستم که لیسانس کامپیوترم رو توی دانشگاه شریف خوندم. همونجایی که با آرش و پونه آشنا شدم... دوست شدم... و به مرور از بهترین دوستام شدن..
من نمیدونم تا کی قراره من و دوستام دنیا رو تاریک ببینیم، ولی از یک چیز مطمئنم. اینکه من مسئولم! مسئول زنده نگه داشتن یاد
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
داشتن وبلاگ همیشه برام شیرین و لذت بخش بوده. و فک می کنم کسانی که وبلاگ نویس هستن شاید یک قدم نسبت به بقیه جلوتر باشن، خوب من هم دوست دارم یک وبلاگ مخصوص به خودم را داشته باشم.
اما یک مشکل !!
من متاسفانه خیلی کمال گرا هستم ! و دوست دارم هر کاری را که شروع می کنم ، به بهترین نحو ممکن شروع کنم و تمام کنم .خوب، شاید باورتون نشه چقدر از فرصت های زندگیمو سر این موضوع از دست دادم.انقدر درگیر میشدم ، انقدر به ساختار و جزییات ریز و درشته اون کار توجه م
عاشق واقعی می خوام که قلبم را زیست کنه
عاشق واقعی می خوام که ذهنم را خوانش کنه
عاشق واقعی می خوام که جسمم را سیر کنه
عاشق واقعی می خوام که روحم را تماشا کنه
عاشق واقعی می خوام که عشقم را فهم کنه
عاشق واقعی می خوام که نگاهم را معنا کنه
متأثر از پستِ آهنگِ عربی اشکان ارشادی
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با توچشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی میخوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمیدونم از زندگی چی میخوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمیدونم چی میخوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر میکردم خیلی خوب خودمو میشناسم و میدونم چی میخوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان میشم. دلم نمیخواد یه مومن رو صرفا به خا
دلم میخواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی میکنه!دلم میخواد باهات حرف بزنماما نمیدونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش میشد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه
دلم میخواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی میکنه!دلم میخواد باهات حرف بزنماما نمیدونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش میشد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه...
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و...
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن میخواد، قالب می
اهنگ حتی فکرشم نکن یه روزی جا بزنم ( پازل بند) با کیفیت 320 و لینک مستقیم با متن
دانلود اهنگ جدید پازل باند با نام حتی فکرشم نکن یه روزی جا بزنم با عالیترین کیفیت همراه با شعر و تکست
متن آهنگ دنیام شدی رفت پازل بند. حتی فکرشم نکن یه روزی جا بزنم مینویسم امضا میکنم میمونم عاشقی سخته خودم میدونم تو کاریت نباشه بیا سرتو ... دانلود آهنگ جدید پازل باند دنیام شدی رفت Download New Music ... حتی فکرشم نکن یه روزی جا بزنم ✧ مینوسیم امضا میکنم می مونم
دانلود آهنگ جد
شاهزاده از دیروز مریضه.
شب یهو بیدار شد گفت: وااای سروییم.
گفتم بخواب عزیزم. ۱۱ شبه تازه. با خیال راحت بخواب تب داری فردا نمیخواد بری مدرسه.
میگه: پسفردا میخوام برما، کلاس کاردستی دارم!!
گفتم: حالا بخواب
حالا امروز رفتیم دکتر ۲ روز دیگه مرخصی داده.
میگه: نه من میخوام برم مدرسه. فردا کاردستی و ورزش داریم. چهارشنبهام شنا داریم!!
یعنی این حجم از علاقه به درس و علمآموزی پسرم رو موندم چی کار کنم؟!!
اوکی!
از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش مینویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....
میدونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن میکنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)
اما اینجا
میخوام بهش اعلام کنم که من آمادهم.
میخوام دعوتش کنم به جوشیدن..
میخوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...
---
برای همه نوشتم و بی اون که خبر داشته باشند براشون قصه بافتم.
اما برای تو نه. هیچ وقت ننوشتم و فعلا هم نمی نویسم.
نه این که حرفی نباشه.
اما حس تلخی این فکر که یه روز تو هم نباشی و من بعد تو این نوشته ها رو بخونم خیلی بیشتر از بقیه وقتاست.
شاید هم به خاطر این امید لعنتیه. امید به این که یه روز کنار خودت بشینم و این حرفا رو بزنم. تو چشمات زل بزنم؟ نه نمی تونم :)
تو هم سکوت کردی و من از پس این سکوت هنوز آرامشت رو حس میکنم. کاش این آرامشت برای هیچ کس دیگه
سلام خدای عزیزم
توی نامه ی اولم نوشته بودم که دلم می خواد بارون بباره و امروز اندکی بعد از نوشتن نامه ی دوم برای شما،هوا ابری شد و باد خنکی اومد.بی نهایت از شما ممنونم.بی نهایت ممنونم. :)
بالاخره فصل قارچ های زیست پیش دانشگاهی رو شروع کردم.بابت کوتاه بودن نامه ببخشید چون می خوام برم ادبیات بخونم و تست ادبیات بزنم. :)
دوستدار شما
من امیدِ سادهلوحانهی روزهای بهترم.
پ.ن: این امید هم که میگم چیز خیلی دوری معمولا نیست. یه خونهست که دیواراش سفید نیست. نورپردازیشم سفید نیست. تو هم هستی. یه غذای معمولی هم هست و میخوریم. کتابخونهمون تو سالنه. چنددست لباسِ ساده داریم. درس میخونیم. میریم سر کار. چندوقتیهبار دویدنهای مداوم بهمون اجازه میده یه فیلم ببینیم کنار کتابهای اضافهای که آپشنال نیست خوندنشون. .. و میتونیم آزادانه بریم بیرون. میتونیم خر باشیم و به د
تصمیم داشتم 28دی برای دوساله شدن وبلاگم یه متن بنویسم بعد دیدم چیزی برای نوشتن ندارم. دلیلی که باعث شد این وب را بزنم انقدر حقیر که سعی دارم فراموشش کنم وبه جاش دلایل جدیدی جایگزین کنم. تصمیم داشتم همه ی حرفاما اینجا فریاد بزنم بدون سانسور باهویت جدید دختری باگوشواره های مرواریدی اما نشد تقصیر خودمه به این فکر نکردم که حتی اگه اسم خودم وکسایی که در موردشون مینویسما تغییر بدم بازم چیزی عوض نمیشه بازم خودمم باهمون شخصیتی که داشتم بازم نمیتون
بازار بولت ژورنال درست کردن این روزا خیلی داغه. منم دارم نسخهی خودم ُ درست میکنم؛ ولی این چیزی نیست که میخوام در موردش حرف بزنم. من منتظرم؛ منتظرم در آینده همهچیز درست شه، وقتایی که به رفتن فکر میکنم بیشتر به این دلیله که قراره چیز متفاوتی در انتظارم باشه، قراره بالاخره دنیای رمانتیک-کمدیها یه روز اتفاق بیفته.
رسیدم به آخرای پاییز و تازه به این نتیجه رسیدم که « OH MY GOD ، چهقدر یک سال زمان کوتاهیست و اون انتظار بیاندازه گمراه
سلام
یه دختری هستم که به کمک و راهنمایی احتیاج دارم. حدود ۲ سال پیش یک آشنایی زیر نظر خانواده ها شروع شد، فراز و نشیب هایی داشت، و متاسفانه به شکل مناسبی تموم نشد.
فکر می کردم می تونم ایشون رو فراموش کنم ولی خیلی بهشون علاقه دارم و نتونستم. حالا می خوام دوباره خودم شروع کنم. می خوام خودم یک بار این کار رو انجام بدم، یه زمانی ایشون بهم پیشنهاد داد ولی حالا من این کار رو بکنم، می خوام تلاشم رو بکنم برای اینکه ۲۰ سال دیگه حسرت نخورم.
دوست دارم اگه
نوشتههاتو ازم گرفتی. حالا من چجوری دووم بیارم؟ به چی چنگ بزنم که نگهم داره؟ با چی خودمو گول بزنم که حس نکنم از دست دادمت؟ با چی دلتنگیامو پس بزنم؟ تا کی بیام اینجا بنویسم و کات کنم؟ تا کی بنویسم دلم برای کوچیک ترین چیزها هم تنگ شده و کات کنم؟ دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده. دلم تنگ شده. یزدانی تو گوشم میخونه تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم. حالا که میدونم نباید بهت پیام بدم دیگه دلم خیلی تنگ میشه. غرور و این کسشرام برام مه
دلم گرفت بود ،میخواستم برم هم چیزی که لازم داشتم رو بخرم هم یکم قدم بزنم اما به جونم زهر شد ،اخه این چه کشوریه اول یه پرشیا سفید گیر داده بود بهم بعد یه جوونک لات ، اشکم در اومده بود به سوپر مارکت سر کوچه پناه بردم که دست از سرم برداره ،بعد هم که رفت تا خونه دویدم ، هنوز هم دلم گرفته دلم میخواد زار بزنم از این شرایطی که دارم ،هر دفعه هیراد گفته بود قبل هفت نرو بیرون گوش نداده بودم این هم شد نتیجه اش ...
برای تولد امسال هادی تصمیم به سورپرایز گرفتم.چیزی که سالها بود سراغش نرفته بودم.ولی خب نتیجه اون چیزی که دلم می خواست نشد.عیبی نداره.همین نتیجه ها کلی به آدم درس میده.در عوض فکر می کنم که توی رابطه امون خدارو شکرگشایش های خوبی داره شکل می گیره.
مهم اینه که الان خیلی خسته ام ولی خوشحالم.کارهای پایان نامه و دفاع رو باید استارت جدی بزنم.امروز استاد ازم خواست که زمان رو از دست ندم.این هفته کار های مهم و زیادی در پیشه.
می خوام غر بزنم که کارهای خونه
درباره این سایت